محمود محمود ، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
رضارضا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
یاسینیاسین، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

خمبل و فنقول و فسقل

کلاس زبان

محمودو نوشتیم کلاس زبان، بره یه 4 تا جمله انگلیسی یاد بگیره اسم خودشم یادش رفت!!!!! اومده خونه همش میگه: آی اَم کیانوش آی اَم کیانوش ...   -------------------------------------------------------------------------------------------- پیوست: قابل ذکره که محمود تونست اون ترم رو نمره ی کامل بگیره و تقریبا از همه ی بچه ها بهتر شعرهاشو بخونه. ...
25 آذر 1392

چهار دست و پا

بالاخره رصّا جونم در سن 8ماه و 20 روزگی، چهاردست و پا رفت. هووووووووووووووورااااااااااااااااااااااااا یه 2 ماهی هست که حالتشو میگیره و نیم خیز میشه. همش ما میگیم امروز دیگه میره، امروز دیگه میره،... ولی دوباره برمی گشت.  (ضمن اینکه 1هفته س که از حالت خوابیده، خودش میتونه بدون کمک بشینه)  ... البته الان هم نباید زیاد خوشحالی کنم، چون ممکنه پشیمون بشه!!!!! چون محمود هم 1سالگیش تازه چهار دست و پا رفت(اونم بخاطر هدیه جذابی که حرمت جون و حمیده جون خریده بودن براش) و فرداش دوباره پشیمون شد!!!!!!!!!!1 یادمه توپ مینداختم که به هوای توپ، یکم چهاردست و پا بره، ولی اون روفرشی رو میکشید تا برسه به توپ!!!!!!!!!!!! ---------...
25 آذر 1392

شعر سراییِ محمود

محمود در 4سال و 6ماهگی اولین شعر خودش رو سرود (البته به قول خودش شعرش زوده (منظورش اینه که کوتاهه)، ولی خوب بازم عالیه و جای شکرش باقیه که توی این مورد به بابایی رفته نه مامانی ): انارِ دونه دونه توی یه دونه خونه ...
17 آذر 1392

خونه نگو. بگو پیست

این روزها اوضاع خونه ی ما اینه محمود فرشها رو جمع می کنه می ده کنار، که به قول خودش زمین لیز شه تا وقتی اسکوتر بازی می کنه بیشتر خوش به حال بده در واقع خونه که نمیشه گفت باید گفت پیست اسکوتر محمود از این ور به اون ور با اسکوتر رضا هم دنبالش با روروئک   ...
17 آذر 1392

محمود مامانی / رضا بابایی

هر چی محمود، مامانی بود و همش آویزونِ خودم بود تا جایی که مثلا حتی وقتی از تو یخچال شیر میخواست، اگه بابایی براش میاورد، قبول نداشت و میگفت مامانی باید بیاره حتی اگه بابا میاورد میداد دست من تا من بهش بدم، بازم میگفت نه. باید ببری بزاری تو یخچال، مامانی (مانی) خودش بره بیاره (بیلاره) یادش بخیر انقد منو دوست داشت که مثلا تو مهمونی، بعد از شام که میرفتم تو آشپزخونه  و به خانوما تعارف میکردم که ظرفا رو بزارید من بشورم، محمود میومد داد میزد سرِ بقیه که همه تون برید، باید مامانم بشوره   ولی حالا در عوض، رضا تلافیشو درآورده و حساااااااااااااابی بابائیه خدا نکنه بابایی از کنارش رد بشه، باید حتما بغلش کنه حتی اگه ت...
17 آذر 1392
1